رضوانرضوان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

عسلی

عکس های نوزادی رضوان

یادش بخیر روزی که از بیمارستان آمدیم خونه آقاجون همه اونجا بودند بابایی و خاله مهین (خاله من و بابایی) با نرگس دخترش که اومده بودند بیمارستان برای ترخیص ما ،(یه توضیح بدم که من و بابایی نسبت دختر خاله پسر خاله باهم داریم) عصر بود که رسیدیم خونه آقاجون وگوسفندی که بابایی برای  عقیقه گرفته بود قربانی شد همه اونجا بودند خانواده دایی جواد ، خانواده دایی عادل (دایی من و بابایی) ، دایی علی و خاله طاهره ، خاله هدی و شوهرش و آقاجون و مامان جون (بابا و مامان بابایی) که بعد رسیدند و شام همه دور هم بودند و خلاصه یه جشن خانوادگی بود و بابایی که شب قبلش که من و برد بیمارستان بعد از بدنیا آمدن شما خونه نرفت و تا صبح در بیمارستان بود بعد ...
29 ارديبهشت 1393

شعر خوانی عسلم

این روزا  دخترم خیلی بامزه شده مرتب همه را بوس میکنه مخصوصا منو هرکسی براش هر کاری میکنه و یا از چیزی که خوشش بیاد حتی دمپایی های کوچولوی کشداری که براش خریدم را هم بوس میکنه و مرتب با زبون خوشکل خودش میگه آقا ... یعنی شعر آقا خرگوشه را برام بخون منم ذوق میکنم برای این آقا ... گفتن  و سر تکون دادنش مخصوصا وقتی با حرکات میخونم کلی ذوق میکنه و منم ورد زبونم شده : یه روز آقا خرگوشه     افتاد دنبال موشه      موشه پرید تو سوراخ         خرگوشه گفت آخ     وایسا وایسا کارت دارم      من خرگوشم بی آزارم ...
25 ارديبهشت 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسلی می باشد